بدون دلیل و مدرک حرفی را قبول نمی کرد. هر چه می گفتیم فلانی به دختر های مردم نگاه می کند، می گفت: من تا با چشمان خودم نبینم قبول نمی کنم.
مجبور شدیم یکی از بچه ها را چادر سرش کنیم. صورتش هنوز مو نداشت و مثل دختر ها شده بود. رفت جلو طرف و کمی هم جلوه گری کرد. طرف می خواست سر صحبت را با دختر باز کند که چادرش را باز کرد و خودش را نشان داد. ابوالفضل حالا دیگر حرف ما را قبول کرد و به او تذکر داد.
خاطره مجید نطیمی از شهید ابوالفضل عباسی